ریچارد مونتانز نظافتچی شرکت فریتولِی (Frito-Lay) بود و حالا یکی از مدیران ارشد شرکت پپسیکو آمریکا، مالک فریتولِی است. جرقهی موفقیتش با ایدهای ناب و جسارت و خودباوری زده شد. برای خواندن داستان زندگیاش با این مقاله همراه باشید.
صبح زودِ یکی از روزهای اواخر دههی ۱۹۸۰، مدیرعامل و مدیر ارشد بازاریابی و جمعی از معاونان شرکت فریتولِی (Frito-Lay)، زیرمجموعهی شرکت پپسیکو آمریکا، در اتاق کنفرانسی در کالیفرنیا جمع شدند تا حرفهای ریچارد مونتانز را بشنوند. مونتانز عضو هیئتمدیرهی شرکت نبود و حتی مدرک آنچنانی هم نداشت. تحصیلاتش را فقط تا سال چهارم ادامه داده بود و خواندن و نوشتن نمیدانست.
مونتانز نظافتچی بود؛ اما ایدهی هوشمندانهای در سر داشت؛ ایدهای که برای شرکت میلیاردها دلار سودآوری داشت و قرار بود به یکی از اسنکهای محبوب و معروف دنیا تبدیل شود: چیتوز فلفلی. باوجوداین، مونتانز اول باید دنیا را متقاعد میکرد تا به حرفهایش تا آخر گوش دهند.
فقر و گرسنگی و اراده
پیشازاینکه این ایدهی بکر به ذهن ریچارد مونتانز برسد و زندگیاش را دگرگون کند، او در اردوگاه کار مهاجران در کالیفرنیای جنوبی بزرگ شده بود. مونتانز بههمراه پدرومادر، پدربزرگ و دَه خواهر و برادرش در آپارتمانی یکخوابه زندگی میکرد و چون از نسل اول مهاجران مکزیکی در مدرسهای کاملا سفیدپوست بود، به منابع اندکی دسترسی داشت و بهزحمت متوجه حرفهای معلمان میشد.
او در گفتوگو با واشنگتنپست گفت: «من دکتری فقر و گرسنگی و ارادهی محکم دارم. بهنظرم تجربهی این سه مورد دانش و خِرَد زیادی بههمراه دارد. دستوپنجه نرمکردن با فقر به خلاقیت و نوآوری زیادی منجر میشود.» یک روز در کلاس، معلم از بچهها دربارهی شغل رؤیاییشان پرسید؛ پزشک، فضانورد، دامپزشک و... . وقتی نوبت به مونتانز رسید، او نمیدانست چه بگوید. «در آن لحظه متوجه شدم آرزو و رؤیایی ندارم؛ زیرا از جایی که من از آن میآمدم، رؤیا و آرزو معنایی نداشت.» شاید مونتانز در آن روزها تصوری از شغل رؤیاییاش نداشت؛ اما فرد خلاقی بود.
وقتی روز اول سوم دبستان با بوریتویی به مدرسه رفت که مادرش برای ناهار درست کرده بود، از خوردن آن جلو بقیه خجالت میکشید. آن روزها تازه دههی ۱۹۶۰ بود و همانطورکه مونتانز در کتاب خاطراتش یک پسر، یک بوریتو و یک کوکی مینویسد: «افراد خیلی کمی آن موقع بوریتو دیده بودند. آنجا دستم بوریتو بود و همه به من زل زده بودند. من هم آن را داخل کیفم برگرداندم و قایمش کردم.»
روز بعد، وقتی از مادرش خواست برای ناهار مدرسه مثل سایر بچهها برایش ساندویچ کالباس و کاپکیک درست کند، مادرش دو بوریتو در کیفش گذاشت و گفت با بوریتوِ دوم دوست پیدا کند. تا آخر هفته، این کارآفرین جوان هر بوریتو را به قیمت ۲۵ سنت به بچهها میفروخت. مونتانز در کتابش مینویسد: «آن وقت بود که فهمیدم متفاوتبودن، یعنی خاصبودن و اینکه همه در جعبهای مشخص جا نمیشویم؛ چراکه دلیل موجهی دارد.»
البته اوضاع در مدرسه بهخوبی پیش نمیرفت. مونتانز همچنان با خواندن و نوشتن مشکل داشت و پیشازاینکه دیپلمش را بگیرد، ترک تحصیل کرد و به انجام کارهای کوچک و کمدرآمد، مانند کشتار مرغ و باغبانی روی آورد. سرانجام یکی از روزهای سال ۱۹۷۶ که مونتانز مشغول کار در کارواش بود، یکی از دوستانش پیشنهاد شغلی به او داد که مسیر زندگیاش را تغییر داد: شرکت فریتولِی دنبال استخدام نظافتچی میگردد.